بـه چـشـمـهـایـت بگــو . . .
نـگـاهـم نـڪـنـنـد ...
بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم
سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !
نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . .
نـه !
حـواسـم نـیـسـت . . .
عـاشـقـت مـی شـوم...!!!
عمریست غم و درد نشانم داده در آتش سینه اش امانم داده
رنجور ترین درخت باغش هستم هر بار مرا دیده تکانم داده
میدونم قدّ یه دنیا به احساست بدهکارم
میدونم اشتباه کردم عزیزم حق بهت میدم
تو با عشق پیشه من بودی اینو هرگز نفهمیدم
تــــــــوی مرداب نگاهت یه نفر داره میمیره
دست و پا میزنه اما واسه موندن خیلی دیره
یـــکی اینجا روبــــــرومه که خراب آرزوشه
یه مسافر غریبس که با مــــــردم نمیجوشه
یکی که بخاطر تو با یه دنـــــیا در میــــوفته
حتی واسه بس وفائیــــت شعر عاشقونه گفته
روبروم نشسته بی تو زل زده تو چشمای من
میگه با سرخی آواز تلخی سکوت و بشکن
اون منم همون که عشقت مثه ایینه روبروشه
اون منم همون غریبه که با هیچکس نمیجوشه
یکی که فروغ چشماش از همون مرداب خیسه
خـــــط به خط گلایه هاشو میخونه نمی نویسه
*********
دل شکسته ی من نیز چون خــــــــدا تنهاســـت
به غربت دل من هیچ دل نمـــــــی ســـــــــــوزد
مباد هیچ کسی را دلی چنین کــــــــه مراســت
میان آینه ی چشمهـــــــای مــــن قـــــــــــــدری
بخند ! جلوه ی مهتاب نیم شـــــب زیباســـــت
به وقت فاصله، لبخند تو پلـــی ست عظیــــــم
که بی گذشتن از این پل، عبور بی معناســـت
مگر که گام نهی در حریم کـــــوچه ی مـــــــــــا
همیشه باز ، نگاه تمام پنجــــره هاســـــــــــــــت
نگاهت ، از سر من دست بــر نمـــــــــــــی دارد
چه فتنه ایست که در چشمهای تو پیداســــت ؟
سری به سینه بنه ، ژاله باش داغ مـــــــــــــــــرا
که دل ، شقایق پژمرده ای در این صحــــــــــراست
***********
من را به غیر عشــق به نامی صدا نکن
غــم را دوباره وارد این مـــاجرا نکن
بیهــــوده پشت پا به غزلهــای من نزن
با خاطــرات خوب من ایــنگونه تا نکن
مــــوهات را ببـــند دلم را تــــکان نده
در من دوباره فتنه و بــــلوا به پا نــکن
من در کنار توســـت اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جــاده ها نکن
بگذار شــــهر سرخــوش زیبائیــت شود
تنها به وصــف آینه ها اکتــــــفا نـــکن
امشــب برای مــاندنمان استخاره کـــن
اما به آیه هـــــــــای بــدش اعتنا نــکن
*******
زير بارون راه نرفتي تا بفهمي من چي مــــي گم.....
تو نديدي اون نــــــگاه و تا بفهمي از کي ميــــگم.....
چشماي اون زير بارون.....سر پنــــاه امن من بود.....
سايه بون دنج پلکاش جاي خوب گــــم شدن بود...
تنها شب مونده و بارون......همه سهم من اين بود...
تو پرنده بودي من سرو ....ريشه هام توي زمين بود....
اگه اونو ديده بودي....با من اين شعرو مي خوندي....
رو به شب داد مي کشيدي.... نازنين چرا نموندي؟؟؟
حالا زير چتر بارون بي تو خيس خيس خــــــيسم.....
زير رگـــــــبار گلايه دارم از تــــــــو مي نويســـــم......
******
آيينه پرسيد که چرا دير کرده است نکند دل ديگري او را سير کرده است
خنديدم و گفتم او فقط اسير من است تنها دقايقي چند تأخير کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده اســــــــــت..
خنديد به سادگيم آيينه و گفت احساس پاک تو را زنجير کرده اســــــت
گفتم از عشق من چنين سخن مگوي گفت خوابي سالها دير کرده است
در آيينه به خود نگاه ميکنم ـ آه! عشق تو عجيب مرا پير کرده اســـــــــت
راست گفــــــــــت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کـــرده است
*******
كناره آشيانه تو آشيانه مي كنم
فضاي آشيانه رو پر از ترانه مي كنم
كسي سوال مي كند بخاطر چه زنده ايي
و من براي زندگي تو را بهانه مي كنم
----------------------------------
آنكه عشق را آفريد ديوانه نيست
عشق آن نيست كه كنارش باشي
عشق آن است كه بيادش باشي
------------------------------------
خیال
گاهي خيال مي كنم از من بريده اي
بهتر زمن براي دلت بر گزيده اي
از خود سوال ميكنم آيا چه كرده ام
در فكر مي روم كه تو از من چه ديده اي
از من عبور ميكني و دم بر نمي زني
تنها خوشست دلم كه شايد نديده اي
يك روز مي رسد كه در آغوش گيرمت
هرگز بعيد نيست خدارا چه ديده اي؟؟؟؟
عشق....
دستهايت تكيه گاهم بود و نيست
عشق تو پشت و پناهم بود و نيست
حيف! آن وقتي كه عاشق شد دلم
چيز سبزي در نگاهم بود و نيست
عشق اين سرمايه بازار دل
آب اين روي سياهم بود و نيست
ياد آن ايام مشتاقي بخير
عاشقي تنها گناهم بود و نيست
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
عمری با غم عشقت نشستم.به تو پیوستم واز خود گسستم.ولیکن سرنوشتم این سه حرف بود.تو را دیدم. پرستیدم . شکستم